مادر منتظر

منتظرت هستم جان مادر با تمام وجودم وجودت را میخواهم

اینجا رو ساختم که بیام و حرفهای دلمو برای کودکی که منتظرشم بزنم کودکی که حتی یه لحظه هم نمیتونم از فکرش بیام  بیرون خدایا میخوامش و تو ای بخشنده مهربان به من ببخشش .

سه شنبه 24 12 95

کوچولوی مامان عاشقتم وبابت داشتنت روزی صد بار از خدا تشکر میکنم دلم از خوشهالی ضعف میره وقتی محکم و با قدرت به شکمم ضربه میزنی و اعلام وجود میکنی پسرک مامان امید زندگی من اگه میدونستم وقتی که خودت بخوای به این راحتی میای پیشم انقدر خودم و بابایی رو زجر نمیدادم و منتظرت مینشستم تا بیای بعضی وقتا فکر میکنم که اگه نبودی من باید باز هم این همه مراحل درمان رو دنبال میکردم به خودم میلرزم وبابت تو معجزه بزرگ زندگیم از خدای بزرگ شاکر میشم و به ارامش میرسم جان مادر هنوز اسمی که دوست داشته باشیم رو پیدا نکردیم برات و با هم سر اسمی به توافق نرسیدیم من از اسم سورنا و رادین خوشم میومد که بابا قبول نکردشون منم با لب و لوچه اویزون دیگه چیزی نگف...
24 اسفند 1395

معجزه

خدایا هنوزم باورم نمیشه هنوز هم تو شوکم دیروز بیرون بودم از جلوی داروخونه که رد میشدم گفتم بزار یه بیبی چک بخرم که فردا با خیال راحت برم باشگاه خونه که رسیدم رفتم واستفادش کردم به ثانیه نرسیده دو خطه شد اونم پررنگ و واضح پیش خودم گفتم که الکیه چون قبلا هم اینجوری شده بود و منفی بود ولی به این پر رنگی نبود رفتم نهار اماده کردم و به همسر جان زنگ زدم که بیبی بخر بیار اونم دوتا خریده بود همش میگفت من مطمینم که خبراییه همش نیم ساعت بود که از تست قبلیه میگذشت که اینم استفاده کردم و مثل همون سریع دو خطه شدباز باورم نشد نهار رو خورده نخورده رفتیم ازمایشگاه گفتن ساعت 5 اماده میشه تا اون ساعت دو بار زنگ زدم و گفتن که اماده نیست تا اینکه خودشو...
10 آبان 1395

منفی دوم !!!

میکروی دوم هم با همه ی امیدو نامیدی ها منفی شد این همه درد وقت هزینه و امیدواری پوچ شد و من موندم با ترس جدید از اینکه نکنه تو تقدیر من بچه ای وجود نداره !!! خدایا من میمیرم اینطوری مطمینم که زنده نمیمونم
23 شهريور 1395

میکروی دوم

من دوباره میکرو کردم و امروز هفت روز از انتقالم میگذره سه تا انتقال دادن و سه تا هم فریز کردن امیدوارم این بار نتیجه بگیرم .
19 مرداد 1395

چهارشنبه 25 فروردین

خب اینم از سال جدید همه ی دوندگی ها و بخر بخر ها و خونه تمیز کردنا هم تموم شد دوباره تکرار مکررات دوباره انتظار و انتظار دوباره با هر بهونه کوچیکی گوله گوله اشک ریختن نازکتر شدن دل تنهایی رو به تو جمع بودن ترجیح دادن و همه ی اینا تمومی نداره مگر با اومدن فرشته ای که نزدیک 3 ساله که براش ثانیه شماری کردم چقدر خوبه که از خونوادم دورم نمیخوام هیچی از دردامو بفهمن دوست ندارم کسی بدونه چقدر دارم درد میکشم برای داشتنش برای چیزی که شاید در نظر خیلی ها عادیترین کار دنیا باشه برای خیلی هایی که با یه اشاره بهش میرسن و من از خدا گلایه میکنم که چطور ممکنه مگه میشه که همون خیلی ها بدون هیچ دردسری مادر بشن پیش خودم میگم اگه منم یه روزی مادر بشم ق...
25 فروردين 1395

دلتنگی

داریم به روزهای پایانی سال نزدیک میشیم و ترس از اینده هم به دردهام اضافه شده هیچ انگیزه ای ندارم این روزا و بشدت کم حرف شدم از خونه هم بیرون نمیرم شب که میخوام بخوابم به خودم قول میدم که فردا روز متفاوتی باشه برام ولی همین که از خواب بیدار میشم همه چیز یادم میره من میمونم و گوشی مبایل که تنها سرگرمی دوست نداشتنیمه دلم میخواست انقدر با کارهای بچم سرگرم میشدم که حتی وقت نمیکردم که گوشیمو چک کنم دلم میخواست حتی وقتی فرشتم هم میخوابید سراغ گوشیم نمیرفتم مینشستم بالا سرش و فقط نگاه میکردمش و همه ی دردهای گذشته از یادم میرفت اونوقت فکر کنم همیشه لبخند رو لبم میومد و کلی حرف واسه گفتن داشتم برای همسر و اطرافیانم از شیر خوردنش میگفتم از بیخواب...
26 بهمن 1394

بتای منفی

پنج شنبه صبح رفتیم و ازمایش دادم قرار شد جواب تا ظهر اماده بشه همسرم منو رسوند خونه و خودش رفت قرار شد جواب و بگیره خودش ساعت یک بود که بهش زنگ زدم از همون الو گفتنش فهمیدم که منفی بوده با اینکه اطمینان به منفی شدن داشتم ولی باز یه کورسو امیدی تو دلم بود که شاید مثبت بشه وقتی گفت منفیه دیگه نتونستم حرف بزنم همونجا شکستم و زار زدم بیچاره همسرم هم وقتی اومد خونه نتونست ارومم کنه مگه میشد اروم شد ؟مگه میشد از فکر بوی تن و بدن نوزادی که تو خیالم بود و من هیچ وقت نتونستم بهش فکر نکنم بیرون اومد فکر میکردم دارم به این رویای شیرین نزدیک میشم ولی الان حس کسی رو دارم که افتاده تو یه چاه تنگ و تاریک که توان بیرون اومدنشو نداره کاش حداقل فریزی دا...
11 بهمن 1394

انتقال

 روز چهار شنبه زنگ زدم مرکز و بهم گفتن که پنج شنبه صبح اینجا باش اون روز تا اخر شب کارهامو انجام میدادم اخر شب هم دوش گرفتم و خوابیدم ساعت شش بیدار شدم و یه صبحونه سبک خوردم و با همسری راه افتادیم چون پنج شنبه بود و ترافیکی وجود نداشت ده دقیقه ای رسیدیم و کلی هم معطل شدیم تا پرسنل شروع به کار کنن اول فرستادنم سونو دکتر هم سونو شکمی کرد هم واژینال بعدش رفتم بالا بخش بستری لباسامو عوض کردم و با بقیه دخترا منتظر موندیم تا بریم اتاق عمل هفت نفر بودیم برای انتقال یکیشون روز پانکچر با من بود میگفت بار اخرمه اگه نشه دیگه نمیام همین یه بارم انگاری به زور شوهرش اومده بود 39 سالش بود یه خانم دیگه هم بود که سنش بالا بود از سبزوار اومده بود وخیلی س...
28 دی 1394

پانکچر

قرص ال دیم که تموم شد پریود شدم و روز دوم رفتم مرکز سونو کردن و اولین سری از امپولهارو برام نوشتن و این امپولها هر سری بیشتر میشدن کلا 36 تا مریونال و 20 تا گونال و 5 تا ستروتاید زدم هر یک روز در میون هم سونو میشدم تا ببینن چطور پیش میره و هر بار خیلی ناامید میشدم که با این همه دارو چرا انقدر فولیکولهام کمن و در اخر به این نتیجه رسیدم که بهش فکر نکنم هر چی خدا بخواد همون میشه . بالاخره امپولها تموم شد و دو تا هاچ سی جی دادن که 12 شب یکشنبه تزریق کنم و سه شنبه صبح برم مرکز برای عمل امروز صبح ناشتا صبح زود راه افتادیم و راس ساعت 7 اونجا بودیم رفتیم بخش بستری اونجا به من گفتن که یمی از ازمایشهاتو ندادی برو ازمایشگاه ! من ازمایشمو دادم و رفتی...
22 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادر منتظر می باشد